بطری چرخید ، چرخید و چرخید ...
... همه چشمها به چرخشش بود !
... ... حرکتش کم شد
کم تر و کم تر ...!!
تا بالاخره ایستاد !
سرش به طرف من بود به هر حال من باید اطاعت می کردم
با چشم مسیر سر تا انتهای بطری رو طی کردم !
آخرش رسید به اون ...
نگاهم کرد و خندید !
بلند بلند می خندید !
دلیل خنده هاش رو نمی فهمیدم تا اینکه ساکت شد و خیره به من !
به لباش چشم دوخته بودم منتظر اینکه بگه رو دستات راه برو یا صورتت رو با سس بشور ...
یا یه چیزی مثل همینا ...!!
که یهو کوبید روی میز و ابرو هاشو تو هم کرد ...!!
گفت : حکم ؛
... عاشقم شو ...!!
و من باید عمل می کردم این قانون بازی بود ...!